پارمیس، فرشته كوچولوپارمیس، فرشته كوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
تاريخ پيوندمانتاريخ پيوندمان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
روز عقدكنانروز عقدكنان، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
روز آشناييروز آشنايي، تا این لحظه: 20 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
مامان و باباي پارميسمامان و باباي پارميس، تا این لحظه: 43 سال و 18 روز سن داره

بهشت کوچک مامان و بابا

آخرین روز از تابستان 1393

دختر خوشگلم پارمیس زیبای من ای همه زندگی من تو ای همه دار و ندار ای همه دلخوشی من سلام   سلامی گرمی از اعماق وجودم بر تو دختر خوشگلم تقدیم میدارم و بهترین آرزوهایم را نثارت می کنم و امید آنرا دارم که همیشه سالم و تندرست باشی . دختر خوشگلم امروز آخرین روز از تابستان سال 1393 می باشد و فصل پاییز یواش یواش در حال رسیدن است. پاییز فصل ریزش برگ درختان و تغییری در احوال طبیعت می باشد و من امید آنرا دارم که دومین پاییز زندگیت را با خوبی و خوشی شروع کنی و مثل همیشه شاد و خرسند باشی تا با دیدن خنده های تو من هم لبخند بر لب داشته باشم.... دختر خوشگل من پاییز که از راه می رسد برگ سبز درختان یواش یواش زرد می شوند و با وزش با...
31 شهريور 1393

آخرین روز از تابستان 1393

دختر خوشگلم پارمیس زیبای من ای همه زندگی من تو ای همه دار و ندار ای همه دلخوشی من سلام سلامی گرمی از اعماق وجودم بر تو دختر خوشگلم تقدیم میدارم و بهترین آرزوهایم را نثارت می کنم و امید آنرا دارم که همیشه سالم و تندرست باشی . دختر خوشگلم امروز آخرین روز از تابستان سال 1393 می باشد و فصل پاییز یواش یواش در حال رسیدن است. پاییز فصل ریزش برگ درختان و تغییری در احوال طبیعت می باشد و من امید آنرا دارم که دومین پاییز زندگیت را با خوبی و خوشی شروع کنی و مثل همیشه شاد و خرسند باشی تا با دیدن خنده های تو من هم لبخند بر لب داشته باشم.... دختر خوشگل من پاییز که از راه می رسد برگ سبز درختان یواش یواش زرد می شوند و با وزش باده...
31 شهريور 1393

داستان روز شنبه مورخه 1393/06/15

دختر خوشگلم سلام سلام به روی ماهت به اون نگاه نازت  دختر خوشگلم دور روز پیش یعنی 28 ام شهریور ماه نوزده ماهگیتو تموم کرده و قدم به بیست ماهگی عمرت گذاشتی دختر عزیز ماهگرد جدیدت مبارکت باشه... دو هفته پیش روز شنبه دل بابایی بدجوری درد میکرد تا اینکه صبح بابایی رفت بیمارستان امید و دکتره گفت که یه دل پیچه است و زود خوب میشه بابایی داروها رو گرفته و اومد خونه ولی دم ظهر بود که بابایی دلش باز شروع به درد کردن کرد طوری که امون بابایی رو بریده بود تا اینکه بابایی رفت امدادی و بعد از انجام آزمایش و گرفتن سونو مشخص شد که بابایی آپاندیس داره و دکتره گفت که باید عمل بشه... تا اینکه شب ساعت 9 در بیمارستان امید بستری شده و شب س...
30 شهريور 1393

داستان روز شنبه مورخه 1393/06/15

دختر خوشگلم سلام سلام به روی ماهت به اون نگاه نازت دختر خوشگلم دور روز پیش یعنی 28 ام شهریور ماه نوزده ماهگیتو تموم کرده و قدم به بیست ماهگی عمرت گذاشتی دختر عزیز ماهگرد جدیدت مبارکت باشه... دو هفته پیش روز شنبه دل بابایی بدجوری درد میکرد تا اینکه صبح بابایی رفت بیمارستان امید و دکتره گفت که یه دل پیچه است و زود خوب میشه بابایی داروها رو گرفته و اومد خونه ولی دم ظهر بود که بابایی دلش باز شروع به درد کردن کرد طوری که امون بابایی رو بریده بود تا اینکه بابایی رفت امدادی و بعد از انجام آزمایش و گرفتن سونو مشخص شد که بابایی آپاندیس داره و دکتره گفت که باید عمل بشه... تا اینکه شب ساعت 9 در بیمارستان امید بستری شده و شب ساع...
30 شهريور 1393

سوراخ کردن گوشهای پارمیس در مورخه 1393/06/13

سلام بر همه عمر بابا سلام بر ضربان قلب بابا سلام بر خون توی رگهای بابا دختر خوشگلم پارمیس عزیزم امروز صبح در 575 مین روز از زندگیت ( ا سال و 6 ماه و 16 روز ) ( 13800ساعت و 828000دقیقه و 49680000ثانیه )یعنی هفته هشتاد و یکم زندگیت با هم رفتیم پیش دکتر محمدرضا یوسفی و گوشهایت را سوراخ کردیم... عزیزدلم اولش داشتی توی مطب دکتر برا خودت بازی می کردی و می خندیدی و حرف میزدی بعد از کمی که نوبت به ما رسید و رفتیم پیش دکتر ... وقتی دکتر میخواست گوشهای نازتو علامت بزنه داد میزدی و محکم به من چسبیده بوده و نمیذاشتی که علامت بزنه... بالاخره با کلی مکافات علامتگذاری کرده و گوشهایت ر...
13 شهريور 1393

سوراخ کردن گوشهای پارمیس در مورخه 1393/06/13

سلام بر همه عمر بابا سلام بر ضربان قلب بابا سلام بر خون توی رگهای بابا دختر خوشگلم پارمیس عزیزم امروز صبح در 575 مین روز از زندگیت ( ا سال و 6 ماه و 16 روز ) ( 13800ساعت و 828000دقیقه و 49680000ثانیه )یعنی هفته هشتاد و یکم زندگیت با هم رفتیم پیش دکتر محمدرضا یوسفی و گوشهایت را سوراخ کردیم...عزیزدلم اولش داشتی توی مطب دکتر برا خودت بازی می کردی و می خندیدی و حرف میزدی بعد از کمی که نوبت به ما رسید و رفتیم پیش دکتر ... وقتی دکتر میخواست گوشهای نازتو علامت بزنه داد میزدی و محکم به من چسبیده بوده و نمیذاشتی که علامت بزنه... بالاخره با کلی مکافات علامتگذاری کرده و گوشهایت را ...
13 شهريور 1393

نامه بابا لنگه دراز به جودي

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ... جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آن...
11 شهريور 1393

نامه بابا لنگه دراز به جودي

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ... جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم ...
11 شهريور 1393